مي نشينم لب گلدان تفكر تا كمي زاده شوم ، تا بسان گل و برگ من برويم از عبور تن بيداري خويش مي نشينم تا كمي خاك شوم ، و از آن خاك گرا ن من برويانم درختي بي نشان مي نشينم من به شوق آفتاب تا از آن خاك بر آرم سر سبزي بي تاب و از آن خاك بجويم تن بي جان برادر ها را ، تن بي جان كبوتر ها را. فصل بيرون شدن است فصل فرياد عبور انسان از گذرگاه شعور اين خاك فصل جاري شدن است فصل اگاهي ما مي نشينم تا كمي آب شوم ، من براي گل گلدان وجودم آب را به جان خريدم و ازآن وقت كه
↧