دلت را بر دار مي كشند تا مگر ارزش عشق را انكار كرده باشند. در آستانه ي خونين بامداد، آفتاب در گردش هذياني خود از رازي جنون آميز مي گذرد، و شب... خسته و عبوس، در بستر وهمناك خود مي غلتد. دلت را بر دار مي كشند، و ضربان عشق را بر گستره ي خونبار سحر مصلوب مي كنند. آفتاب از مدار جنون فرياد مي كشد و شب، از ارتفاع سكوت فرو مي افتد. دلت را بر دار مي كشند و عطش بي بديل حيات را بر نظم خوفناك مرگ مي درند. آفتاب در حنجره ي آسمان ضجه مي زند و شب تنها و بي پناه از كوچه
↧