مي نشينم لب گلدان تفكر تا كمي زاده شوم،
تا بسان گل و برگ من برويم از عبور تن بيداري خويش
مي نشينم تا كمي خاك شوم،
و از آن خاك گران
من برويانم درختي بي نشان
مي نشينم من به شوق آفتاب
تا از آن خاك بر آرم سر سبزي بي تاب
و از آن خاك بجويم تن بي جان برادر ها را،
تن بي جان كبوتر ها را.
فصل بيرون شدن است
فصل فرياد عبور انسان
از گذرگاه شعور اين خاك
فصل جاري شدن است
فصل اگاهي ما
مي نشينم تا كمي آب شوم،
من براي گل گلدان وجودم آب را به جان خريدم
و ازآن وقت كه جاري شدنم در نگاه آخرين برگ نمايان شد و رفت
سبز جاري شد و ماند
مي نشينم تا كمي ساده شوم
تا كمي خاك شوم،
تا كمي آب شوم.